پنجشنبه، خرداد ۱۷

همسفرم بودی

تمام مسیر سفر به نامه ای که می خواستم برایت بنویسم فکر می کردم و تمام مهمانی دیشب را برایت نوشتم .  صبح تمامش پاک شده بود. 
از منظره لحظه لحظه جاده برایت نوشتم، از ابرهای پنبه ای، آسمان آبی و بنفش و خورشید غروب ، از دشت های سبز هزار رنگ، از اسطوخودوس های بنفش، از کلبه های چوبی کنار دریاچه ها ، از اسب ها و گاوهای رها در طبیعت بکر، از آرزوی همسایگی با تو شاید در یکی از همان کلبه های نزدیک اودسا. شهری که  بهشت هنرمندان سراسر دنیا بود. آنها که برای الهام، نوشتن و خلق آثارشان این شهر را انتخاب می کردند و عجیب هم درست بود. از خانه پوشکین و چایکوفسکی بگیر تا کاخ تابستانه و زمستانه محمد علی شاه خودمان که حد فاصلشان یک پل بود . بندرگاهی زیبا و ساحل آرام دریای سیاه. در هر قدم انگار کن با “خانوم“ مسعود بهنود در فرار از ایران چشم به روسیه قبل از جنگ جهانی دوم می اندازی، خانه های قدیمی با سقف های شیروانی و دودکش های آجری، کوچه های با ورودی مسقف و پوشیده از پیچک و گل های شمعدانی و اما هنوز در حیاط امارت نیمه مخروبه یا همان کاخ تابستانی دو شیر سنگی پارسی با سیلی صورتشان راسرخ نگه داشته اند که چیزی از هییت آریایی مان کم نشود و به روی خودشان نمی آورند که از شاه و کاخی که زمانی سرآمد عالم بود جز چند ستون و دیوار خرابه و آرم شاهنشاهی و نوشته ای که در مرمت بدلیل نا آشنایی با زبانمان جابه جا و غیر قابل خواندن شده چیزی نمانده است. شیرها دلتنگ بودند اما ... 
از کوچه هایی موازی برایت نوشتم که تمامشان به دریا ختم می شد و قدری که زیر نور ماه در جاده مهتاب روی آب گذراندم . 
گفته بودم معیار دوست داشتنم برای شهرها شب هایشان است و شب های اودسا عجیب به دل می نشست . از بالکن اتاقم که منتهی به خیابان بود تنها سه راهی می دیدم که سمت راستش تراموای زرد و قدیمی شماره هجده با چراغ روشن پارک شده بود و وسط خیابان تیر برق قدیمی چوبی با صدها سیم یکی شده که به کوچه های مجاور می رفت. سمت راست زمینی خالی با چند بوته سبز بود ، نگاه کردن به آن با نسیم دریا و صدای نجوای چند مرد روس مرا به همان هیچ می برد و خلاء  بی فکری. 
دلم می خواست من هم چند وقتی را آنجا می ماندم  تا فقط آن بهشت مختص هنرمندان نباشد . شهر در خود چیزی داشت که مرا نیز با این همه دغدغه و مشغله بی سبب آرام می کرد. و شاید همان دریا بود... 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...