پنجشنبه، خرداد ۳۱

کاش خدا بغلم می کرد ...

بعد از تماس مامان زنگ زدم به میم جان و گفتم مگر من نگفته بودم راجع به تصمیمی که هنوز نگرفتیم با کسی صحبت نکن؟ معلوم بود نمی تونه صحبت کنه و گیج پرسید چطور مگه؟ گفتم من نگفتم راجع به اومدنم بعد از اینکه تصمیممون قطعی شد به بقیه اطلاع بدیم؟ نگفتم مامان امیدوار میشه؟ نگفتم سر اون حرفت کل ماه رمضون چشمش به در بود؟ نگفتم این حرفت برای تو فقط احتمال ولی برای یه مادر امید به دیدار؟ بعد وعده برگشتن می دی؟ ما قراره برگردیم و نمی دونم؟  اون فقط گوش می کرد و من یکسره با عصبانیت حرف می زدم  و می گفتم من با تو دیگه حرفی ندارم ، چرا ما زندگی خصوصی نداریم، چرا حرف خصوصی نداریم؟ چرا از زندگی هیچ کس اطلاعی نداریم و نمی پرسیم و نمی گن ولی از تصمیمای نگرفتمون هم باید مطلع باشن؟ هی می گفت باشه ولی من حالم هی بدتر و بدتر می شد دیگه اشکامم سرازیر شده بود از دوری و دلتنگی خسته بودم حالا هم از امید الکی که به مامان داده بود و بحثی که نتیجش این شده بود که حتما تو دوست نداری برگردی چون  میم جان راضیه و فقط بخاطر کلاس و مهد اومدن به تعطیلاتتم به تعویق می اندازی. دلم برای خودم می سوخت و اشک می ریختم و بلند حرف می زدم که گفت یه لحظه گوشی دستت مامان می خواد بخاطر هدیه ازت تشکر کنه که حال من مثل خاکستری که روش بنزین ریخته باشن منور شد و گفتم تو این وضعیت ؟ دو هفته است تو رفتی تازه الان چه تشکری؟؟؟ اصلا همون روز که حدس زدم عمل کرده و پرسیدم حالتون خوب نیست؟ بهم گفت نه روزه ام بی حالم . یعنی من از عمل زیبایی نگران می شم؟ یا چه دلیلی داره از امور واضح زندگی دیگران بی اطلاع باشم که البته مهم هم نیست ولی جزئیات زندگی من نقل محافل باشه؟ باز انگار متوجه انقلاب احوال من نباشه یا خیلی آماتور برای فیصله دادن به قضیه گفت گوشی و من هم با عصبانیت قطع کردم. دویدم یه جای دنج، اول نمازم رو خوندم بعد تا جایی که می شد گریه کردم ، آفت های این دوری رو فقط من می دونم . دلم از همه آدمای اطرافم گرفته ، دلم یه جا می خواد هیچ کس نباشه، نگران بچه ها نباشم، کسی بعد پونزده سال یاد دلبستگیاش نیفته، کسی بهم سرکوفت نزنه، قضاوتم نکنه، تو زندگیم سرک نکشه، فضولی  نکنه، کسی بد نگاهم نکنه، میم جان مجبور به رفتن نباشه، من مجبور به سکوت ، دلم ثبات می خواد .... 
می دونم اونقدر ها هم موضوع مهم نیست و بزرگش کرده ام  اما مثل همیشه برای تو می نویسم تا سبک شم و دعام کنی یا دعوام کنی و بگی حواسم به هیچی نیست که وضع دلم اینه ... می دونی همین الان باید برم بخاطر پف چشمام و حالم به چند نفر جواب بدم و توجیه کنم ... می دونی صراط رو هم دانلود کردم و نخوندم هنوز ... می دونی لنا هم این روزا نیست و بچه ها رو خونه یکی از دوستام می زارم؟ می دونی دخترک دیگه خیلی بهانه می گیره و فرفری خیلی شیطونه ... می دونم می دونی ولی بیخش که باید با تو حرف می زدم ....

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...