چهارشنبه، آذر ۱

اگه تو نبودی امروز از نفس افتاده بودم

دنبال نامه ام رفتم، به داخل اتاقش دعوتم کرد و گفت بنشین چای و کیک بخوریم، کیک را به من داد تا می آید بازش کنم، بوی ترش الکل پیچید، کیک را روی میز گذاشتم، چای و بشقاب هم آورد، نشست و از وقایع امروزش گفت ، مثل همیشه کار را به شوخی می گرفت و می خندیدیم، گفت این نامه این قدرها هم مهم نیست، خندیدم و گفتم می دانم گفت چرا عصبی هستی؟ گفتم خوبم . باز پرسید از من ناراحتی؟ گفتم نه چرا باید ناراحت باشم؟ دیشب ساعت ده شب هم تلفن زده بود و وسط شوخی و جدی پرسیده بود ناراحتی؟ صبح فهمیدم این تماس هم نتیجه جلسه دیر وقتشان با هم بوده . اصلا چه اهمیتی داشت که از انجام نشدن کار من و ناراحتی احتمالیم حرف بزنند، به نظرم مسخره بود .  من مثل همیشه بودم و به نظر خودم هیچ تغییری نکرده بودم. سین گفت این قدر کلیدت را روی زمین نیانداز کلافه شدم، به کلیدم نگاه کردم گفتم  تو خسته ای و لبخند زدم. گفت تو چرا ناراحتی؟ ما حرفی زدیم؟  فکر کردم گفتم هاااان کمی بی حوصله ام و این مختص پاییز است به شما ربطی ندارد. گفت دو ماه از پاییز گذشته ، تازه یادت افتاده ؟ نگفتم که یادم نمی رود. گفتم اصلش ماه اخر است. گفت چرا کیک نمی خوری؟ نگفتم ناراحتی؟ دلم می خواست آنها هم بی سوال می فهمیدند و با هم ساکت می شدیم ، گفتم میل ندارم ، چای می خورم. سین گفت یک چیزیش هست. گفتم بیکار شدید فکر و خیال به سرتان زده ، فردا میایم پی نامه ام ...
امروز صبح برف بارید ، دلم با تو حرف زدن را می خواست بدون کلام ، مثل برف، ریز ریز و پی در پی و بی صدا، آلبوم جدید سیاوش را شنیدم ، انگار با تو ، زل زده به خیابان روبرو ....

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...