یکشنبه، مرداد ۲۲

ديگه اسم تو رو هي زمزمه كردن ، واسه من نه تو ميشه نه فرقي داره .... ( ولي بارون اسمت تو سرم مي باره)

*فرفري ديروز بي هوا بغلم كرد و براي اولين بار گفت عشيژم ، اين قدر خوب بود كه تا شب هي بهانه جور مي كردم تا تكرار كند و بعد محكم بغلش كنم. 
*پنجشنبه كه رفتم دخترك را از مهد بيارم ، نشسته بود كفش مي پوشيد كه براي بازي به حياط بروند ، حواسش به من نبود و محو صحبت دو تا بچه ديگه ، تا يوليا پتريونا اومد بيرون و تعريف كرد كه امروز فقط يه كم خوابيد و گريه كرد و بعد هم با هم دعوامون شد چون گفتم مامانت ظهر نمي تونه بياد دنبالت، اونم گفت اصلا من كوچولوام نمي تونم بيام مهد ، بايد پيش داداشم بمونم خونه . تا صداي من رو شنيد روشو به سمتم برگردوند ، بغض داشت ولي به زور خنديد، روش رو برگردوند سمت كمدش و گفت مامان همه وسايلم رو ببريم، من ديگه اينجا نميام. گفتم باشه فردا رو خونه استراحت كن ، هرچقدر يوليا باهاش حرف زد فايده نداشت و خيلي خونسرد گفت نميام مي دونستم اصرار فايده نداره چون به قول ميم جان دختر توئه . پس كمكش كردم و اومديم خونه . تو راه اومدم باهاش حرف بزنم كه گفت مامان بعدا صحبت كنيم! :)) (واقعا دختر منه) چند روز هرچي باهاش حرف زدم و وعده و وعيد دادم بي فايده بود و فقط يه كلام مي گفت ديگه نمي رم. ديروز به بهانه هايي براش لباس و كفش و سنجاق سينه (پِپا) خريدم كه شخصيت مورد علاقه كارتونيشه ولي وقتي گفتم اينا رو خريدم كه مهد رفتني بپوشي خيلي راحت پسشون داد كه ممنونم من نمي خوامشون چون مهد نميرم، مستاصل شده بودم ولي در جواب ابرو انداختن هاي ميم جان كه مفهومش اين بود : بفرما پرروييش هم بخودت رفته . خنديدم و گفتم عاشقشم كه هيچ تعلق مادي نداره و به هيچ كس باج نميده درست مثل خودم :)) (چرت گفتم البته) ، خلاصه امروز راضي شد كمي با هم حرف زديم، گفت به شرطي !!! ميرم مهد كه پيشم بموني منم قبول كردم :/ البته چاره ديگه اي هم نداشتم.  حالا هم خوشحالم كه حداقل يه پله در مذاكراتمان پيشرفت كرديم ...
*ديشب تو رستوران داشتم از منو عكس مي گرفتم كه سين ديد، با چشماش اشاره كرد كه چته باز؟ خنديدم و تا اومدم چيزي بگم گارسون اومد و منو رو برد . عكس بخاطر نور بد رستوران قابل پخش نيست  و نشد تكرارش كنم، مي خواستم منوي ويژه رستوران رو نشونت بدم كه بادمجون سرخ شده بود :) 
*سين گفت آخر هفته دو روز مرخصي بگير بريم اودسا ، گفتم تو اين گرما؟ كنار دريا؟ گفت سفر هميشه خوبه، بازارشم خوبتر، از تصور بازار نزديك دريا و هواي شرجي و عين سيگار به دست  و حساسيت هاي وحشتناكش به بچه ها سرگيجه گرفتم. گفت هان؟ چي شد؟ مياي؟ گفتم هووم ، مرخصي بگيرم ...
*ديروز به ميم پيام دادم، حال باباش اصلا خوب نيست، گفت اصلا حرف هم نميزنه ديگه، حتي با من كه دردونش بودم، گفتم شرايطش رو درك كن خب حوصله نداره، درد مريضي هم يه طرف ديگه گفت راست مي گي پريشب كه حالش خيلي بد شد گفت صورتتو بزار رو صورتم تا آروم شم ...
 * لباس ها رو توي ماشين ريختم ، كولر از شب يكسره روشنه، داشتم آشپزخونه رو مرتب مي كردم ، اومدم ديدم فرفري كيكش رو پودر كرده و ريخته همه جا تا منو ديد گفت ييخت ، چيزي نگفتم، جاروبرقي رو روشن كردم وسط كار فيوز پريد، تلويزيون رو خاموش كردم و فيوز رو وصل كردم باز مشغول شدم كه باز پريد و دود كرد و بوي سوختگي بلند شد. 
زنگ زدم ميم جان گفت لباسشويي ، تلويزيون و ايركانديشنر و آبگرمكن، مايكروفر و ... خب گناه داره بدبخت معلومه مي پره. ياد خودم افتادم دلمشغوليا و فكر و خيالاي خوب و بد كه به نظر كوچيك و بي ارزش ميان ولي وقتي جمع ميشن رو هم و فكرا تلنبار ميشن از يه جايي سرزير مي كنن يا منفجر ميشن ، بايد كم كم تخليشون كرد ، يكي يكي زمينشون گذاشت اگر حل كردني هم نباشن اينجوري مرتب مي شن ، آروم مي گيرن . كه تنها كاري كه بلدم نوشتنشونه .. دلتنگي و غم كه جاش تو دله و تمومي نداره ، اگرم نوشته ميشه محض همينه كه به هيچ كس جز تو نميشه گفت و اون تو هم بمونه مي گنده خب ،  حالا منم حالم خوبه . 
*بيا اين اربعين مثل موسي از دهاني كه نكردستي گناه ، عذرخواه شويم و طلب كنيم. 
*حال دلم كه خوب نباشد چشمم فقط به ديوار همسايه است ، مگر دست خطي از دوست آرامم كند ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...