پنجشنبه، مرداد ۲۶

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

یکی دو روز بود که احساس خستگی می کردم، دیروز قبل از ظهر با اینکه آفتاب وسط آسمون بود، سردم شد. کولر رو خاموش کردم و بارونی که از قبل سرکار جا گذاشته بودم تنم کردم و کز کردم جلوی مونیتور تا کمی گرم بشم . ظهر باید دنبال دخترک می رفتم و با بارونی بیرون رفتن اونم تو این هوا خیلی مسخره بود. سریع زدم بیرون شاید زیر آفتاب کمی گرم بشم . تمام استخون های بدنم درد می کرد. وقتی رسیدیم خونه سبزی پلو با ماهی دیروز رو گرم کردم برای بچه ها و جلوتر از اون ها رفتم زیرپتو، چشم هام هم درد گرفته بود ، اصلا نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ، نه خوابم می برد نه گرم می شدم ، فرفری هم اصلا قصد خواب نداشت. دوش آب داغ گرفتم ولی باز هم بی فایده بود و رفتم که بخوابم ولی خوابم نبرد. بدن دردم هی بدتر می شد و از اون بدتر درد بالای چشم ها و سرم بود انگار دو تا توپ پشت چشم هام بود و با هر تکون سرم به همدیگه برخورد می کردند. با خودم فکر می کردم اگر حالا اتفاقی برام بیفته چی می شه؟ جدای خودم به بچه ها فکر کردم و از خدا خواستم بخاطر اونا فعلا به من مهلت بده بعد به مادرم ...  بعد به هیچ چیز ... سرم درد می کرد ... دلم می خواست بخوابم و وقتی بیدار شدم هیچ اثری از درد در بدنم نباشه. اما خوابم نمی برد. چند بار چرت زدم و دخترک خوابهای پریشان دید و صدایم زد من هم با وحشت بیدار شدم و هنوز همون وزنه ها بالای چشم هام بود.
صبح حالم بهتر بود ، دخترک ساعت 7 بیدار شد و امروز راحت تر راضی شد تا به مهد بریم. حاضر شدیم و ساعت 8:30 اونجا بودیم ، لحظه آخر پشیمون شد و باز هم زد زیر گریه اومدم بیرون و همون اطراف ایستادم ، تو بغل کاتیا بود ، قبلش شرط کرده بود که به کاتیا بگو منو بغل کنه ، زیاد! چند دقیقه بعد آروم شد و راه افتادم،هنوز برای کار زود بود ولی انرژی برای جای دیگر رفتن نداشتم و وقتی رسیدم ساشا خندید که این قدر زود؟! من هم خندیدم و جوابی ندادم ، بعد از چند دقیقه چند نفر دیگر زنگ زدند که حالت خوبه؟ دکتر نمی خوای؟ گفتم برای چی؟ گفت : فکر کردیم تو خواب راه رفتی و می خواستی بری دستشویی اشتباه اومدی سرکار :) ( یعنی همچین کارمند منظمیم من که یه روز زود میام کل ساختمون می ریزه به هم :))....
درد  چشم هام خوب شده و به شکرانش می خوام ترجمه آلسیا رو ادامه بدم ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...