یکی دو روز بود که احساس خستگی می کردم، دیروز قبل از ظهر با اینکه آفتاب وسط آسمون بود، سردم شد. کولر رو خاموش کردم و بارونی که از قبل سرکار جا گذاشته بودم تنم کردم و کز کردم جلوی مونیتور تا کمی گرم بشم . ظهر باید دنبال دخترک می رفتم و با بارونی بیرون رفتن اونم تو این هوا خیلی مسخره بود. سریع زدم بیرون شاید زیر آفتاب کمی گرم بشم . تمام استخون های بدنم درد می کرد. وقتی رسیدیم خونه سبزی پلو با ماهی دیروز رو گرم کردم برای بچه ها و جلوتر از اون ها رفتم زیرپتو، چشم هام هم درد گرفته بود ، اصلا نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ، نه خوابم می برد نه گرم می شدم ، فرفری هم اصلا قصد خواب نداشت. دوش آب داغ گرفتم ولی باز هم بی فایده بود و رفتم که بخوابم ولی خوابم نبرد. بدن دردم هی بدتر می شد و از اون بدتر درد بالای چشم ها و سرم بود انگار دو تا توپ پشت چشم هام بود و با هر تکون سرم به همدیگه برخورد می کردند. با خودم فکر می کردم اگر حالا اتفاقی برام بیفته چی می شه؟ جدای خودم به بچه ها فکر کردم و از خدا خواستم بخاطر اونا فعلا به من مهلت بده بعد به مادرم ... بعد به هیچ چیز ... سرم درد می کرد ... دلم می خواست بخوابم و وقتی بیدار شدم هیچ اثری از درد در بدنم نباشه. اما خوابم نمی برد. چند بار چرت زدم و دخترک خوابهای پریشان دید و صدایم زد من هم با وحشت بیدار شدم و هنوز همون وزنه ها بالای چشم هام بود.
صبح حالم بهتر بود ، دخترک ساعت 7 بیدار شد و امروز راحت تر راضی شد تا به مهد بریم. حاضر شدیم و ساعت 8:30 اونجا بودیم ، لحظه آخر پشیمون شد و باز هم زد زیر گریه اومدم بیرون و همون اطراف ایستادم ، تو بغل کاتیا بود ، قبلش شرط کرده بود که به کاتیا بگو منو بغل کنه ، زیاد! چند دقیقه بعد آروم شد و راه افتادم،هنوز برای کار زود بود ولی انرژی برای جای دیگر رفتن نداشتم و وقتی رسیدم ساشا خندید که این قدر زود؟! من هم خندیدم و جوابی ندادم ، بعد از چند دقیقه چند نفر دیگر زنگ زدند که حالت خوبه؟ دکتر نمی خوای؟ گفتم برای چی؟ گفت : فکر کردیم تو خواب راه رفتی و می خواستی بری دستشویی اشتباه اومدی سرکار :) ( یعنی همچین کارمند منظمیم من که یه روز زود میام کل ساختمون می ریزه به هم :))....
درد چشم هام خوب شده و به شکرانش می خوام ترجمه آلسیا رو ادامه بدم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر