زن،
خسته بود ...
به اندازه ي
سكوت ِ رنج ِ تمام ِ زنان ِ اعصار
به اندازه ي
خودش ...
زن،
تنها بود
به اندازه ي
تمام حرف هاي نگفته
به اندازه
حرف هايش ...
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر