شنبه، مرداد ۲۱

و چه بي ذوق جهاني كه مرا با تو نديد

مي دوني از روزي كه رفتي به اندازه تموم روزهايي كه بهت فكر كردم  رفتم تجريش، چرم مشهد هنوز بسته نشده ، حتي شكل كيفا هم يادمه بعد سوار اتوبوس ونك شدم و من قسمت زنونه نشستم و ازون بالا شما دوتا رو كه صندليتون روبروي من بود نگاه كردم. داشتين پچ پچ مي كردين و مي خنديدين و من كيف مي كردم كه اين قدر با هم دوستين ، اتوبوس شلوغ بود، تو جام جم چند تا خانم كه كارمند صدا و سيما بودن سوار شدن ، بلند بلند راجع به كار امروزشون حرف مي زدن ، تو كه مي دوني حافظم زياد خوب نيست ولي اون اتوبوس رو سالهاست كه وقت و بي وقت سوار ميشم و هنوز روي اولين صندلي ميشينم و همون مسافرا سر جاهاشون مي ايستن، دير شده بود ، مي ترسيديم مغازه ها بسته شن ، اخه وقت نداشتيم و تو فردا بايد تو همايش شركت مي كردي و مي خواستيم برات كفش بخريم ، بعد اشاره مي كردي بلوتوثم رو روشن كنم ( اخه اون موقع كه هنوز تلگرام و اينستا و اينا نبود) بعد عكسي رو برام مي فرستادي كه تازه گرفته بودين ، خوب يادمه دستاتون روي هم بود ازون ژستا كه همه بعد عقد مي گيرن و انگار اگر كسي اين عكس رو با حلقش نگيره اصلا عقد باطله ولي شما كه هنوز حلقه نداشتين ، دستاتون روي ميز بود ، روي ميز كافي شاپ، كافي شاپ دوستت كه چند بار هم با هم رفتيم. روي انگشتاتون با خودكار آبي حلقه رو نقاشي كرده بودين ، حلقه تو ساده بود ولي مال اون يه سنگ داشت. سرم رو از گوشي آوردم بالا چشمات برق زد. اشاره كردي بين خودمون بمونه.و بعد گفتي نشونمون رو تو انتخاب كن.  رسيديم ميدون ونك ، منتظرتون ايستادم و رفتين دستشويي، همون كه بعدش كلي خنديدين و مسخره كردين كه درش اتومات باز مي شد ، من كه نديدم .  بعد مغازه ها رو تند تند گشتيم تو هم تند تند برام تعريف مي كردي، كه از من براش گفتي، منم نظر مي دادم ، گفتي سليقه تو رو قبول داره ، تو بيا براي خريد ،ولي چيزي كه مي خواستي پيدا نكردي ، رفتيم رستوران ، پيتزاهاش معروف بود نشستيم كنار پنجره چوبيش و حرف زديم و شام خورديم. بعدم سريع رفتيم رسالت ! هفت حوض... چقدر شور داشتيم ، چقدر حال داشتيم ، تمام مسير رو خنديديم و از غرب به شرق تهران رو گشتيم براي يه جفت كفش ، يه كفشي كه تو يه پاساژ تو هفت حوض بالاخره پيداش كردي اونم وقتي كه داشتيم بستني قيفي مي خورديم و تو بستنيت آب شد و ريخت رو كت و شلوارت، با فروشنده هم شوخي كردين و كفش رو خريدي... كفشي كه فقط يه بار تو همايش پات كردي. كيف پولت رو هم با دست و دلبازي خريدي، اخه گرون بود ولي تا گفتم قشنگه خريدي. اره بايد به خودت مي رسيدي، ديگه وقتش بود. ساعت يازده و نيم بود تو ايستگاه تاكسي ايستاديم گفتي كلاس رانندگي ميره ولي گرفته بودي، گفتم خب؟ گفتي هر روز مربيش واسش اس ام اس مي زنه ، هفت صبح! ناراحت بودي، يه فكرايي مي كردي كه دلت نمي خواست ، ازش بدم اومد، تو رو نگران كرده بود،بيشتر نشد بگي،  تاكسي رسيد، مسير ما براي هميشه از هم جدا شد ....
دو روز بعد ساعت ١١:٣٠ داشتم براي دانشگاه يك متن ترجمه مي كردم كه اس ام اس دادي، چيه مثل قورباغه شيرجه ميري رو گوشيت، هيچ خبري نيست ، كارتو بكن ... هيچ خبري نبود تا ساعت ٦ 
هيچ

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...