تویی
که ندارمت!
دلم برای آغوشت پر می زد امروز
نبودی
سال هاست که نیستی
و
قرارمان به وقت بی وقتی هر روز
دلتنگی چشمانت
و
خواستن صدایت
و
نرسیدن
و
نداشتن است
به خوابم بیا ...
به خوابم بیا ...
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر