پنجشنبه، شهریور ۱۶

والس جدایی

ساعت نه صبح قرارمون دم غسالخونه بود اون سر شهر ، ساعت 7 بیدار شدم و وسایل بچه ها رو آماده کردم ، لنا باز هم نمی تونست بیاد و مجبور بودم فرفری رو همراهم ببرم، صبح زود سین خواب بود و گفتم تو رفت و آمد ها هرجا خسته شد و تو مسیر بود می برمش پیش سین. ساعت 8 همگی از خونه زدیم بیرون ، دخترک می خواست امروز با اسکوتری که دیشب جایزه گرفته بود بره و برای همین ماشین نبردیم و فرفری هم تو کالسکه ولو شده بود و حال تکون خوردن نداشت. بعد از مهد کودک یکی از دوستای میم جان اومد دنبالمون و رفتیم هوا خنک بود و بارون پودری رو شیشه ماشین می ریخت. وقتی رسیدیم هشت نه تا ماشین دیگه هم اونجا بودن و همه بیرون روبروی در یک اتاقک کوچیک ایستاده بودن. ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم. جرات نزدیک شدن به کلبه رو نداشتم و یک گوشه ایستادم. چند قدم آن طرف تر از من ناتاشا و دو تا دخترهاش و مادرش و چند نفر دیگه که نمی شناختمشون زیر درخت بید ایستاده بودند، یک کت پاییزه مردانه کرم رنگ روی دوش ناتاشا بود و خودش یک بلیز ساده مشکی و شلوار جین مشکی پوشیده بود و یک روسی توری هم روی سرش انداخته بود، رنگش خیلی زرد بود و به نظرم چقدر پیر می اومد، دختر بزرگترش یک کاپشن مشکی پوشیده بود و یک روبان توری مشکی رو مثل سربند به پیشونی بسته بود و دختر کوچیکش یک کاپشن پاییزه کرم رنگ و دامن مشکی و جوراب شلواری مشکی معمولی پوشیده بود. چشم های دختر بچه هشت ساله اصلا برق شیطنت همیشه رو نداشت و با چشمانی خاموش نگاهی می کرد که همه چیز را می داند ولی کسی نمی خواهد به او حرفی بزند. بعد از چند دقیقه همه خیالش را جمع کردند که پاپا خواب است ، همین ... خیالت راحت و خیالش راحت شد. رنگ پوست و چشمهایش عین پدرش بود ... نمی توانستم برای تسلیت بروم . مات مانده بودم. واقعا چه باید می گفتم؟ باران شدید تر شد و کسی درب ماشین را باز کرد و گفت بیا بنشین بچه سرما می خورد، نرفتم. فرفری ذوق می کرد و می گفت بالون بالون .. از بیرون چیزی از اتاق معلوم نبود ، نورش کم بود و چند نفر هم این طرف و آن طرف می رفتند. باران که بیشتر شد ناتاشا و دختر کوچکش را به داخل ماشینی راهنمایی کردند ، من هم دنبالشان رفتم و وقتی نشست مرا دید، گفتم نمی دونم الان باید چی بگم، گفت دیدی چی شد؟ دیگه قاف نیست که هر روز بیاد بگه ناتاشا سلام ، چه خبر؟ دیگه نیست که منو صدا کنه گنجشک ِ من ... تازه دیدم چقدر ناتاشا شبیه گنجشک است و قاف استاد پیدا کردن شباهتها بود و الان مثل یک گنجشک بی پناه سرمازده گوشه ای گز کرده بود ... گفت اصلا باورم نمی شه ، من با لباسهای سیاه و روسری سیاه ، ما 22 سال با هم زندگی کردیم و تازه یک هفته بود خونه خریده بودیم ، درسته کوچیک بود ولی برای خودمون بود و همیشه به من می گفت ناتاشا سخت نگیر زندگی رو ولی حالا چی شد؟ همین طور حرف می زد و اشک می ریخت که دختر کوچولوش که تمام مدت سرش پایین بود بالا رو نگاه کرد و گفت گریه نکن! ناتاشا با دستمال اشکهایش رو پاک کرد و به من که با فرفری زیر بارون ایستاده بودم و اشک می ریختم گفت تو هم بیا بنشین ... ولی نتوانستم و رفتم ... 
بیشتر از دو ساعت در سرما معطل شدیم، هوا یک روزه از شهریور به اوایل دی می مانست ... میم جان که صبح لرز و گلو درد داشت ولی بخاطر قاف نتوانست در خانه بماند، زیر باران می لرزید که الف گفت برو توی ماشین بنشین، پرسیدم داخل اتاقک چه خبر است گفت افتضاح است ، کوچک با کاشی های شکسته و یک سکو و تعدادی جنازه روی زمین با همان لباس و کفش هایی که موقع مرگ تنشان بوده، سردم شد دیگر توضیحی نداد.
منتظر نشسته بودیم و فرفری پشت فرمان تمرین رانندگی می کرد که ضبط را پلی کرد و روی ال سی دی رقص پرنسس ها نمایان شد. چقدر آن آهنگ با اوضاعمان جور بود... 
از پشت شیشه باران زده تابوت می بردند و چند تاج گل مصنوعی بعد یک ماشین ون سفید دنده عقب به سمت در کلبه دیگری رفت و دو تا خانم هم با سربند مشکی کنار در ایستادند، تابوت را بی سر و صدا توی ماشین گذاشتند و گل ها را هم کنارش جا دادند و راه افتادند. به همین سادگی ..
ما هنوز منتظر بودیم ، جای زخم های کالبد شکافی هی خونریزی می کرد و باز از نو ... 
برعکس تمام تشییع جنازه هایی که رفته بودم قاف اصلا عجله ای نداشت ، بعد کم کم شلوغ تر شد و باران همچنان می بارید و هی شدت می گرفت ، پیاده شدیم و روبروی کلبه ایستادیم. کسی از داخل صدایمان زد که برای خداحافظی برویم. رفتم چند نفری کنارش ایستاده بودند و یک نفر برایم جا باز کرد، نگاه می کردم اما نمی دیدم، آن صورت اصلا شبیه قاف نبود و گریه امانم نداد، بیرون آمدم. 
چند دقیقه بعد تابوت را بیرون آوردند و داخل بنز مشکی گذاشتند و ما هم دنبالش ...
قبرستان خیلی دور بود ، درست آن سر دنیا 
فرفری تمام راه را خوابید و من به هیچ فکر کردم.
بعد از جاده و تمام شدن شهر و بعد یک روستا به قبرستان رسیدیم . جای بزرگی بود در یک دشت پهناور و اطرافش همه جنگل 
مثل ورودی یک کاخ بزرگ و یا دروازه شهر در داستان های کودکی ، دروازه داشت و وارد یک جاده خاکی شدیم که در دو طرف قبرهای جورواجور عمودی و افقی کنار هم بودند، کنار بعضی میز و صندلی بود و بعضی صلیب های بزرگ و مجسمه مریم و نوشته ها و جملات مختلف ... 
قاف می رفت و ما دنبالش در دنج ترین جای دشت چند قبر بود و بقیه همه چمنزار پر از گلهای کوچک سفید و زرد و بنفش ، همان جا ایستادیم ، ناتاشا برای آخرین بار با قاف خداحافظی کرد و گفت خانه جدیدت مبارک، اگر در این 22 سال از من ناراحت شدی مرا ببخش ... میم جان خیلی گریه کرد ... 
جلو نرفتم 
من باید از او تشکر می کردم و به موقع نرسیده بودم 
آیا روحش مرا می دید؟ اصلا برایش مهم بود که تشکر کنم یا نه؟ کارهای مهمتری باید برایش انجام می دادم ...
ساعت از سه گذشته بود و فرفری گرسنه بود ، خسته شده بود ، همه گل هایشان را روی خاک گذاشتند و کم کم رفتند ، به ناتاشا گفتم اگر کاری داشت روی من حساب کند و در آغوشش گرفتم ، هنوز می لرزید، جوراب شلواری دختر کوچکش پاره شده بود و هنوز بی نگاه می دید ...
از قاف خواستم حلالم کند...


هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...