چهارشنبه، فروردین ۲۹

از من جدا مشو که توام نور دیده ای... آرام جان و مونس قلب رمیده ای

تو رو یکی دیگه می دیدم ولی این روزا می بینم تو همونی ، خدا تو رو این بار اینجوری برام فرستاده ولی بازم قدر نمی دونم ، بازم ناشکرم. بازم اذیتت می کنم و بی خبر می گذارمت. انتظار دارم خودت ببینی و بفهمی و به فراخور حالم دلداریم بدی اگه اونم بود اینجوری می شد؟ نمی خوام غم بشم رو غمای دلت، نمی خوام بار بشم رو بار فکر و خیالات. هر روز همون زنی می شم که لبخند رو با دقت سنجاق می کرد به لبش و می رفت سرکار ولی بعد یک ساعت می پرسن چته؟ حالت خوش نیست. می خندم ولی می گن چرا می خوای گریه کنی؟ یه عالمه حرف دارم برات ولی نمی دونم چجوری بگم؟ از همه کس و همه چیز می ترسم ، حتی از همین واژه ها و کییورد که دنیا رو جاسوس می بینم و نوشتن رو به عینیت رسوندن چیزایی که شاید یک درصد فکر کنم خیاله . نمی خوام واقعی باشن . دنیا همون دنیای سابق بشه با من و تو و نوشته هایی که دغدغه اش فقط دل خودمون بود ... چی شد که اینجوری ترسناک شد دنیا؟ کی این قدر ناامن شدن رابطه ها؟ چرا حریما گم شدن ؟انگار کسی پاک کن بزرگ و جادوییشو برداشته و همه خط قرمزا رو پاک کرده ، هیچ کدوم هم به روی خودمون نمیاریم و فقط بی قرارتر از روز قبل می شیم. تو داری چیکار می کنی با خودت و دلت؟ چرا من نمی فهمم؟ تو چرا قرار نمی گیری؟ دل من بی قراره تو سرگردون می شی؟ دلم می خواد این روزا برن رو دور تند و برسیم به جایی که روی تخت فرش شده حیاط بشینیم و چای بنوشیم و نفس عمیق بکشیم.  برم میوه های تابستونی رو بریزم تو سبد تو آب حوض و تماشاشون کنیم . تو به مینای دلت رسیده باشی و من دلم آروم باشه ...  
من یه زن شادم که هر روز یه برنامه جدید می ریزه و همه رو راهی گردش و مهمونی می کنه اما دلش رو جایی گذاشته که یادش نیست 
غم ندارم ببین فقط کمی دلتنگم ... تو که باشی اونم درست می شه 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...