یکشنبه، مرداد ۱۵

همسایگی

بساطم را همین جا پهن می کنم 
می گویم 
خدا را چه دیدی 
شاید یک روز 
اتفاقی از این جا رد شد
نگاهش به شمعدانی ها افتاد 
و درب خانه ی قدیمی را گشود 
آنگاه 
آرام
می روم ...

رسمش همین است ... نه؟


هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...