صبح جمعه بود و همه عازم میهمانی بودند ، دور بود و تلفنی احوال می پرسید؛ صدای همهمه و ضبط و خنده های خواهر و برادر ... تنها پدر بود که صدایش نمی آمد ، حالش را پرسید و دقایقی بعد پدر پشت خط بود، دلش هوایشان را کرد و از روی عادت به سوالهای روزمره جواب می داد ، صدای همهمه زیاد بود، چند بار به خنده گفت بگویید کمی آرام تر ناسلامتی راه دور است و صدا خوب نمی رسد، کمی صدا کمتر می شد و باز به خنده چیزی می گفتند و همهمه بالا می گرفت ، دلش گرفت ، می خواست زودتر فرار کند به تنهایی و پدر مثل همیشه رسمی و مودب بود ، چند بار سوال تکراری از حال و احوال و هوا و روزگار پرسیدند و وقت خداحافظی بود ، پدر به لحنی غریب و صدایی که معلوم بود دلتنگی را از پس حرف های نزده شنیده و بغضی که به زور به خنده نشسته بی مقدمه گفت خیلی می خوامت ! لال مانده بود قطره ی اشکی بی پروا چکید ... گوشی تلفن را بوسید
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
تو خود درمانی ای درد
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
-
نیستی رفیق باید غم گلویمان را بگیرد و ضجه بزنیم تا چشممان به قدومت بیفتد هان؟ رفیق جان باز هم ساکتی؟ نکند ....
-
دلم از آن گوی ها می خواست که انگار زمان را در یک روز برفی مدفون کرده است ، خانه ای پر از برف و درختهای کاج اطرافش که از کودکی دیدنش غم و ل...
-
هرچقدر دلت سوخته باشد هزار سال هم بگذرد و همه يادشان برود زخمت خوب مي شود ولي جايش نه... مثل رد سوختگي ، مثل يك داغ ، تيره تر است ، تازه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر