دوشنبه، دی ۴

زنی شاد در آستانه ی فصلی سرد

حس عجیبی است شاید انرژی نهان یا شادی درونی که تمام ِ آذر را آن گوشه ی دل زانو بغل کرده و بق کرده بود و درست بعد از آن مثل کودکی بیش فعال بالا و پایین می پرد و شادی می کند.
چند شب بود که پشت سر هم می گفتم چقدر امروز خوش گذشت و واقعا خوش گذشته بود . شاید دلیلش پیدا کردن دوستانی جدید باشد که هیچ شباهتی به دوستی های این دوره و زمانه ندارند . انگار ماری قسمتی از من است ، روزهای اول عجیب بود
مثلا آن روز داشتم میگفتم که زنگ بزنیم به بچه ها و شب را به کافی شاپ برویم درست 3 دقیقه بعد ماری تماس گرفت و همین پیشنهاد را داد یا اینکه آن روز میم گفت شما چرا رنگ لباسهایتان را هم هماهنگ می کنید؟ بعد تازه دقت کردم که راست می گوید هر دو بنفش پوشیده ایم و چند بار دیگر از این اتفاقات افتاد و ماری گفت آخر ما فقط یک ماه اختلاف سن داریم و شاید هم تله پاتی ، بعد هر دو خندیدیم .  راست می گفت حس عجیبی است ، دیگر خبری از آن احساس معذب بودن من با زنها و دختران هم سن و سالم نیست، حرف کم نمی آورم ، یعنی حتما لازم نیست که حرف بزنم ، ماری مثل من است بعضی اوقات با هم در آشپزخانه می نشینیم ، او عاشق آشپزی است و گاهی غذاهای فرنگی درست می کند و گاهی هم ایرانی که در پختش از من کمک می گیرد و من هم کنارش سالاد درست می کنم یا حتی میز را مرتب می کنم ، اگر خسته هم باشم می نشینم و کوبلن می بافم یا دستبند هایی که دستور بافتش را با هم از اینترنت گرفته ایم درست می کنم ، نه من معذب می شوم نه او . بعضی روزها آن ها می آیند و با هم کار می کنیم و بعد می نشینیم چای و دسر می خوریم و فیلم می بینیم . خسته که می شویم هر دو روی تخت دراز می کشیم ، حرف می زنیم ، شعر انتخاب می کنیم و ترجمه می کنم و تصحیح می کند بعضی وقتها حرف نمی زنیم او فیس بوکش را چک می کند و گاهی عکسها را نشانم می دهد و من هم سایتها را می گردم تا چاره ای برای ترک های شکمش پیدا کنم که بعد از زایمان خوب شوند، چند روز پیش بخاطر ترک ها گریه می کرد ، بغلش کردم نمی دانستم چه بگویم اگر من هم در این شرایط بودم مطمئن بودم که غصه می خورم اول گفتم خوب میشود که گفت نه نمی شود... گفتم پس این همه زن در دنیا زایمان می کنند و باردار می شوند چکار می کنند؟ گفت نمی دانم اما من این شرایط را دوست ندارم ، درمانده شدم و آخر گفتم صبر کن هنوز برای تصمیم گیری زود است اگر به دنیا آمد و تو باز هم ترک ها را دوست نداشتی آن وقت فکری به حالش می کنیم . 
هفته ی پیش با هم به خرید تزئینات درخت سال نو رفتیم و چند روز بعد که درخت را خریدند با هم درخت را تزئین کردیم البته بیشترش را من انجام دادم ، گفت دوست دارم درخت امسال را تو تزئین کنی ، من هم با لذت تمام این کار را انجام دادم . او نشسته بود و بالای گوی ها را نخ می بست و من روی درخت آویزان می کردم و بعد یادم داد که چطور با پنبه برف درست کنیم و روی درخت بگذاریم ، تا ساعت 2 شب مشغول بودیم و بعد با همان قیافه های کارگری عکس گرفتیم . شب یلدا هم گفتند که به خانه ی ما می آیند و با اینکه ساعت 6 تازه به خانه می رسیدم قبول کردم ، دوست داشتم اولین یلدایی که می بیند خاطره ای خوش برایش باشد و همین طور برای ما که اولین یلدایی است که با دوستی هستیم از ساعت 6:30 به آشپزخانه رفتم و ساعت 7:30 هم مهمانها آمدند و به طرز معجزه آسایی ساعت 9:30 میز آماده بود ، آش انار ، لازانیا که سفارش ع بود و سالاد الویه که بیشترش را ماری درست کرد، دسر هم ژله انار و هندوانه و ژله بستنی و فالوده هم که باز سفارش ع بود . از غذاها خیلی استقبال شد و بعد سفره ی یلدا را انداختیم و هر جور نگاه می کردم یک چیزی کم بود و آخر گفتم موافقید کرسی بگذاریم؟ همه با تعجب نگاهم کردند ؟ ماری پرسید کرسی چیست؟ و بعد بقیه پرسیدند چجوری؟ و آخر هم با وسایلی که داشتم و یک هیتر برقی کرسی درست کردیم و رویش خوراکی ها را چیدیم و 4 نفری نشستیم و فیلم دیدیم و فال گرفتیم و حرف زدیم و خندیدیم . اواخر فیلم زیر کرسی خوابم برد و فردا ساعت 7 هم باید بیدار می شدم ولی اصلا ناراضی نبودم و صبح هم با نشاط بیدار شدم و بیرون رفتم . 
می دانی این روزها می فهمم که خستگی روحی خیلی خیلی بدتر از خستگی جسمی است . وقتی روحم راضی است خستگی هم شیرین است اما روزهای قبل که خستگی جسمی زیاد نبود اما روحم خسته بود. ....
مهم نیست دوست هم زبان باشد یا هم وطن ، دوست باید زبان دل را بداند و هم دل باشد این برای یک عمر شاد بودن کافی است .

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...