جمعه، آذر ۱۷

دوستی هایی که تاریخ انقضایشان زود سر می رسند

بعد از سه ماه تماس گرفت ، مردد بودم که باید جواب بدهم یا نه؟ همان طور که تلفنم زنگ می خورد سوالی نگاهش کردم و یا چشم اشاره کرد که جواب بده ، و گوشی را برداشتم با لحنی رسمی و انگار کمی عصبی گفت سلام بعد گفت شما؟ چشمام گرد شده بود با بی میلی خودمو معرفی کردم و گفت منم تانیام بعد گفت میشه آشنا بشیم و بلند بلند خندید ... همین طور حال و روزم چندان تعریفی نبود چه برسه به اینکه حوصله ی این شوخی بی مزه را داشته باشم ، به زور لبخند زدم و گفت ببخشید که مدتی تماس نگرفتم و نشد که حرف بزنیم  (آخرین بار که تماس گرفتم پیغام داد که الان نمی تونم صحبت کنم و فردا زنگ می زنم و فردا و فرداها نه او تماس گرفت و نه من) شاید اگر وقت دیگری بود هیچ چیز نمی گفتم و زنگ نزدنش هم اصلا مهم نبود اما نمی دانم چرا با سردی گفتم من حس کردم دوست نداری و شاید این رابطه خوشایندت نیست بنابر این تماس نگرفتم، خیلی سعی کرد که بفهماند که اشتباه می کنم و این حس اصلا درست نبوده و فقط درگیر کلاسهای به قول خودش وحشتناک فوق لیسانسش بوده و اصلا وقت نکرده و خیلی خسته می رسیده خانه و حوصله ی حرف زدن با هیچ کس را نداشته منم هر چند دقیقه یکبار تاکید می کردم که جای نگرانی نیست و مسئله ای نیست ، زندگی همین است دیگر و ... معلوم بود موذب است یا شاید خجالت می کشید و به قول میم آن بازی که اول در آورد هم مربوط به همین قضیه است و هرچه بود چند دقیقه یکبار حرف کم می آورد و ساکت می شد ، حالا من که تا آن موقع نمی خواستم حرفی بزنم مجبور بودم موضوعی پیدا کنم تا به سکوت نرسیم چون منم از ساکت شدن های میهمانی و تلفن بیزارم ، از پاییزش پرسیدم که چگونه گذشت و از سفرم گفتم و گفت که او هم به ارمنستان رفته بود و بعد ساحل و ... هفته ی پیش هم تولدش بوده و گفتم ااا یادم نبود و گفت مثل تولد تو که من یادم نبود و این به آن در و ... از فروشگاهی که جدید باز شده حرف زدم و از نمایشگاه بدن انسان که اجساد واقعی را بدون پوست نمایش می دهند و ماهیچه ها و عصب ها و ... نشده که بروم و میم هم نمی آید چون به نظرش خیلی مزخرف است که آدم برود جنازه های واقعی را ببیند که پوستشان را کنده اند تا ما ریه ی فرد سیگاری را ببینیم یا ماهیچه های ورزشکار را ... او هم گفت که ورودی اش خیلی  گران است و هیچ کدام مثل گذشته راجع به قراری که بگذاریم و با هم برویم حرفی نزدیم و بعد همین طور حرفهای بی ربط می زد و از من می پرسید اوضاع تو چطور است و کار و درس و زندگی و ... گفتم همه چیز مرتب است و مثل همیشه خوب است ، بعد از سه ماه انتظار داشت درد و دل های روزانه برایش بکنم یا حرفهای مشترکی که احساس می کردیم نداریم ، هرجور که بود دوست داشتم مکالمه مان تمام شود ، یک بار وارد آسانسور شد و قطع شد اما باز چند دقیقه بعد تماس گرفت و باز ادامه داد ، آخر به بهانه ی اینکه تازه رسیده ای و خسته هستی برو چیزی بخور و استراحت کن تمامش کردم و گفت سعی می کنم اگر درسها اجازه دهد قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم البته اگر دنیا تمام نشود که خندیدم و گفتم دنیا هم اگر تمام شود و همه با هم برویم باز هم جای نگرانی نیست به زندگی ات برس .
 تجربه ثابت کرده که کسی که برای سه ماه غیبش می زند رفتن را یاد گرفته و ادامه دادن رابطه صمیمانه با چنین شخصیتی عاقلانه به نظر نمی رسد البته که جزو دسته بندی عاقلان به حساب نمی آیم اما در این مقوله ترجیح می دهم عاقل باشم و دیگر منتظر تماس بعدی نمی مانم . 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...