سه‌شنبه، تیر ۲۷

این قصه ها برای نخوابیدن است ...

ساعت دوازده شب تازه به خانه رسیدم دو بار تماس گرفته بود کامپیوتر را روشن می کنم پیغام گذاشته که کجایی پس؟ زنگ می زنم می گوید بچه نمی خوابد خانم فلانی و دخترش هم اینجا هستند سرعت نتش پایین است تصویر نداریم می گوید تصویر بده خانم فلانی می خواهد ببینتت می گویم صدا می رود خب ! 
اشکال ندارد ولی او تصویر را باز نمی کند مرا می بینند صدای دختر می آید که اااااا اصلن تغییر نکرده و مادرش تایید می کند ... حسابی خوش می گذرد ها ... می خندم تصویر را می بندم و می پرسم چه خبر! با هم حرف می زنند قربان صدقه ی بچه می روند و باز می پرسند کی می آیی؟ کی بیاییم؟ هوا چطوراست و یکسری سوالات که جوابشان دیگر نیاز به فکر کردن ندارند و همه را از قبل آماده دارم ... بلند می خندند ... تلویزیون روشن است می گویم خب شاید بچه خوابش نمی آید می گوید چرا خوابش می آید می خواهم بگویم خب از سر و صدای شما که نمی تواند بخوابد می گویم تلویزیون روشن است باز با هم حرف می زنند و بلند می خندند ... حال عجیبی دارم دلم تنگ است اما ... کلافه ام می گویم برو به میهمانانت برس بعد بیا ... با کلی تعارفات الکی قطع می کنند ... یک ساعت بعد باز می آید هنوز هم بچه بیدار است حوصله اش سر رفته می گویم برایش قصه نمی گویی؟ می خندد که با قصه و لالایی که نمی خوابد ... نمی گویم که قصه برای خواب نیست ؛ دلم ضعف می رود برایش ... حرفی ندارد نیم ساعت بی حرف نگاه می کنیم ...و سرعت پایین را بهانه بی حرفی .. آغوشم عجیب کمشان آورده .... می گویم چه خوب که دیگر تنها نیستی می خندد دلم فشرده می شود ... باید بخوابم ....

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...