خیلی چیزها هست که باید بنویسم و هنوز نمی توانم ... فکر می کنم برای نوشتن از چیزی یا باید در اوج فرایند باشی یا اینکه آنقدر از زمان وقوعش گذشته باشد که دیگر درگیرش نباشی و به قول خانم ِ کنار کارما باید زمان بگذرد تا اینقدر درست شدهباشی که تاریخ حماقتهایت وقتی جلوی چشمت آمد، از ته دل بخندی. هروقت حس کردی دیگر چیزی نمانده که اشکات را سرازیر کند، که اینقدر شجاع شدهای که وقتی بحثاش پیش بیاید موضوع را عوض نکنی و رنگت نپرد، آنجا دقیقا همانموقع، تمام شده و به زندگی برگشتهای .... اما من آن قدر حماقت دارم که راه بازگشتم به زندگی را به اندازه ی کافی طولانی کند و تا نمی دانم کی باید صبر کنم تا نوشتن، آخرین جرعه ی آب پاکی روی روانم باشد ...
جمعه، مهر ۲۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
تو خود درمانی ای درد
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
-
نیستی رفیق باید غم گلویمان را بگیرد و ضجه بزنیم تا چشممان به قدومت بیفتد هان؟ رفیق جان باز هم ساکتی؟ نکند ....
-
دلم از آن گوی ها می خواست که انگار زمان را در یک روز برفی مدفون کرده است ، خانه ای پر از برف و درختهای کاج اطرافش که از کودکی دیدنش غم و ل...
-
هرچقدر دلت سوخته باشد هزار سال هم بگذرد و همه يادشان برود زخمت خوب مي شود ولي جايش نه... مثل رد سوختگي ، مثل يك داغ ، تيره تر است ، تازه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر