پنجشنبه، مهر ۲۰

تو آرامش ِ آغوش منی

فیلم تمام شد ، رفتم لپ تاپ را خاموش کنم چشمم به بک گراندش افتاد ... بعد از بازگشت ، مجموعه ی عکسهای فسقلی را گذاشته بودم تا رندوم تغییر کند و هر روز ببینمش ... عکس روزی بود که نمی خوابید ، با پارچه آغوش درست کردم و از زیر کتف محکم بستم ، بعد گذاشتمش آن تو ، خواهرکم می گفت عمرن بتوانی آنطور بخوابانی اش و همان طور که می خندید رفت سراغ کتابش ، گفتم ببین چه خوب شده  راحت دراز کشیده ، دیگر دستت هم درد نمی گیرد ... این آغوش ها خوب است که بچه بتواند بخوابد تازه نفس هم می کشد در آن یکی بیبی کریرها (بخوانید آغوش گیر) که بچه مجبور است بنشیند آن هم رو در روی بدن مادر؛ انگار رو به دیوار نشسته ... فسقلی کمی نگاهم کرد و خندید بعد سرش را آرام زیر سینه ام گذاشت و خوابید ... همه با تعجب نگاهم کردند که خوابید؟ 
وای که هیچ لحظه ای شیرین تر از آرام گرفتنش نبود ... وقتی بدانی امنیت را برای کسی تامین کرده ای و در کنارت آرام است ، تو هم آرام می گیری ... شاید احمقانه به نظر برسد اما این بزرگترین فتح زندگی ام بود ... که توانستم جای مادر، کودکی را بخوابانم ...
فکر می کردم مگر می شود کودکی را بیشتر از این فسقلی خواهر دوست داشت... حتی اگر از وجود خودت باشد .... همان وقت بود که از ما عکس گرفت ...
  تا چشمم به عکس افتاد بی اختیار اشکم ریخت ... حس عکس ... حاضر بودم همان لحظه بلیط بگیرم  و بقیه راه را بدوم تا یک بار دیگر در آغوشش بگیرم ... دلم عجیب بوسیدن زیر گلویش را خواست ... 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...