سه‌شنبه، آذر ۷

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده

این روزها غمگینی همیشگی ام بیشتر شده است ، که به قول دوستی غم نیست ، حزن است ! توضیحش خیلی سخت است ،شادم اما آن هم حزینانه است ، ناله دارم اما شادی درونی ام اجازه ی اظهار نمی دهد و حزن درونم مانع بروز شادی است.
درگیری همیشگی ام با خودم بیشتر شده است ، تا جایی که چند روز پیش وقتی دنبال کافه ای دنج می گشتیم و بعد از سر زدن به اولین جا و مناسب نبودن شرایط و آدمهاش موقع سوار شدن گفت قیافه ات حرف زد! دقیق و پرسش گر نگاهش کردم ؟ گفت معلوم بود به چیزی عمیقا فکر می کنی و من حتی یادم نمی آمد که چند لحظه ی پیش به چه چیزی اینقدر جدی فکر می کردم ؟ فقط می دانستم که ذهنم آرام نیست و درگیرم ... احتیاج به هم صحبتی دارم که حجم افکار پریشانم را کم کند و با توجه به نیافتن چنین موردی ، به تغییر آدرس اینجا فکر کردم و یا ساختن جایی دیگر ... درمان را نمی دانم اما نوشتن تا به حال تنها مرهم من بوده است و این روزها سانسور ذهنی ام بیشتر شده است، محتاط شده ام که بی دلیل نیست ؛ همین دیروز طی بحثی پیش پا افتاده و انتقادی ساده گفت کارهایی که کرده ای و می کنی من تا به حال انجام نداده ام ! شوک هم به حزن اضافه شد ...
باید بنویسم و نباید 
نامه ی همسایه را جواب نداده ام و وسواس ذهنی کلمه ای دست نخورده برایم باقی نگذاشته است . دیروز به بازگشت فکر می کردم و بعد از مدتها سیاوش قمیشی می شنیدم و بغضم صدایی می شد که بی توجه به ماشین های اطراف همراه با آهنگ می خواند و مرا آرام می کرد که هجرت سهم من بود و تنهایی نه به وطن و نه به هیچ کجای دیگر درمان نخواهد شد ، باید رفت 

آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه


پ. ن : برای شنیدن عنوان اینجا را کلیک کنید

۱ نظر:

رادیــکال گفت...

من که اسم این غم رو همیشه گذاشتم "غم با شکوه"

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...