دوشنبه، آذر ۲۰

از زنانه ها

سبزی می خریدم مثلا 20 کیلو 
در همان اتاق روبروی حیاط که آفتاب تا وسطش کمر کشیده و لم داده است بساط می کردم 
همسایه ها می آمدند به کمک و همزمان حرف می زدیم از زندگی و بچه ها و مدل ابروها و رنگ موها و لباس، از کتابهای جدیدی که خوانده اند ، آخرین دستور آشپزی و متد روانشانسی کودک و تجربیات شخصی و هنرهای جدید سفره آرایی و تزیین خانه و فلسفه و جوک هایی صرفا برای بیان حرفهای بی ادبانه که جای دیگر خانوم بودن مجال بروزش نمی دهد و چه و چه و چه
گرم حرف زدن می شدیم و می گفتیم و می خندیدیم و تعجب می کردیم و قهوه می خوردیم و چای دم می کردیم و با هم نهار می پختیم و می خوردیم و نظر می دادیم و نظریه رد می کردیم و ولو می شدیم و زیر گوش هم  آرام درد و دل می کردیم و غصه ها را وسط می گذاشتیم و هرچه می شد بر می داشتیم و با بقیه اش اشک می ریخیتم و سبزی هایمان را در حیاط می شستیم و خرد می کردیم و برای شام برنامه می ریختیم و هرکس سهمش را بر می داشت و با عجله قبل از غروب به خانه می رفت و من فکر می کردم به سبزی هایی که نخریدم و خانه ای که نداشتم و فلسفه هایی که نبافتم و دوستانی که فرسنگ ها دورند و چایی که سرد شد و تویی که ... باید قبل از غروب برسم 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...