پنجشنبه، دی ۱۴

ترس فریاد می زند

میان هیاهو و شلوغی آرام گوشه ای نشسته به من زل می زند و در رویا غرق می شود 
فکرش را می خوانم که مرا تجسم می کند شاید به خیالش در آینده ای نزدیک ، از فکرش و از تجسم درد به خودم می پیچم ابرو بالا می اندازم که چرا اینطور زل زدی؟ لبخند می زند به نشانه ی نگرانی چشم برمی گردانم اما اگر او هم می توانست نگاهم را بخواند 
.
سعی می کنم به توجیه اینکه طبیعت آدمی است قانع شوم و نمی شوم ...
و این انتظار ...

هیچ نظری موجود نیست:

روشنی قلبم

کاش فقط راه رو گم کرده باشم!