جمعه، دی ۱۵

درد نوشت

تا ساعت 8:30 هنوز خبری نشده بود و من که تحمل نگرانی و بی خبری بیشتر را نداشتم دوش گرفتم و خوابیدم که تلفن زنگ زد و خبر داد که 5 دقیقه ی پیش بالاخره به دنیا آمد و گفتم بیاییم که گفت نه راه نمی دهند ، خودم زنگ می زنم و حس خیلی بهتری داشتم اما نگران خود ماری بودم که از دیروز ساعت 8:30 صبح بیمارستان بود و درد داشت .
 اول قرار شد بیاید پیش ما تا با هم شام بخوریم و بعد به بیمارستان برویم ، اما دوباره تماس گرفت که شما بیایید هماهنگ می کنم که بتوانی ببینیش ، سریع اینترنت را گشتم و تنها چیزهایی که پیدا کردم و حس کردم برای بعد از زایمان مناسب است 7 تا خرما بود و کاچی که آماده کردم و رفتیم . هنوز وارد بیمارستان نشده پدرک عکس و فیلمی که از نوزاد گرفته بود را نشانمان داد، تلفنی گفته بود که حال روحی ام اصلا خوب نیست و دلم می خواهد فقط زار بزنم ، گفتم نگران نباش بچه را که ببینی خوب می شوی و ما هم سریع می اییم ، خیلی خسته ای ، وقتی نگاهش می کردیم به قول خودش هیچ خبری از لودگی های دیروزش نبود و تنها دلخوش به همان عکس و فیلم بود که می توانست لبخند بزند ، قبل از وارد شدن گفت که حال ماری اصلا خوب نیست ، روحیه اش بدتر از جسمش ؛ گفتم که چیزی نیست حل می شود و با هم به رختکن رفتیم و لباس عوض کردیم قرار شد او برود بالا و بعد سریع برگردد تا من بروم ، اول راهم نمی دادند و مدت زیادی در رخت کن همانطور که ست لباسهای استریل را پوشیده بودم منتظر نشستم و بی هیچ حرکتی به دیوار خیره شدم یک اتاق 2 در 2 که یک تخت یک نفره انتهایش بود و یک یخچال 5 فوت دم در و چند رخت آویز که پالتوها و وسایل همراهان آویزانشان بود و کفشهایی که شاید برای پرسنل بودند بعد از حدودا نیم ساعت پرستار مسنی آمد و غرغرکنان گفت که هماهنگ نشده و نمی توانی بالا بروی ، اصلا حوصله ی بحث را نداشتم و حتی چانه زدن برای رشوه ، فقط نگاهش کردم و از جایم تکان نخوردم و منتظر شدم تا پدرک برگردد بعد از اینکه بازگشتش طولانی شد آرام لباسها را درآوردم و بیرون می آمدم که رسید و گفت سریع حاضر شو هماهنگ شد و باز برگشتم و لباس پوشیدم و اینبار پرستار جایی رفته بود و چند دقیقه معطل ماندم و آنجا هم دو میز بود و یک درخت بزرگ سال نو که تزئینش از درخت لابی قشنگتر بود ، زیر درخت چند عروسک هم بود و پشت یکی از میزها هم پرستاری جوان اما بدعنق که سرش را بالا هم نیاورد و بالاخره پرستار مسن آمد و من را با خودش برد سوار آسانسور شدیم که گفت باید کلاه سرت بگذاری آنجا استریل است و قبول کردم و کلاه را سرم گذاشتم به طبقه ی آخر رسیدیم که اشاره کرد برویم و منم مثل جوجه اردکها بی اراده دنبالش می رفتم و محو در و دیوار و اتاق ها می شدم و یک جایی را نشانم داد که اینجا دستشویی است ، گفتم که بدانی و توی دلم گفتم عجب لیدر خوبی! برای نیم ساعت و یک ساعت ماندن من هم نگران دستشویی است و .. جلوتر رفتیم از لابه لای دربها چشمم به صندلی و تخت های خاص افتاد که فکر می کنم کاربردش تنها برای زایمان باشد با روکش هایی به رنگ سبز تیره و در بعضی اتاقها خانمهایی خواب بودند و در بعضی خانم های باردار قدم می زدند و روی توپ های بادی ورزش می کردند ، یک جایی پیچید سمت چپ و من هنوز محو ساختمان بودم که دیدم یک تخت خیلی معمولی اریب گوشه ی اتاق است و زنی هم انگار با عجله انداخته شده روی تخت که ملافه و پا و تنش پیچیده به هم بود و بدون بالش موهایش افشان شده بود از رنگ موها شناختمش که انگار ماری است ، داخل که رفتم زن بیرون رفت و پیشانی اش را بوسیدم و تا مرا دید قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و بغضی که انگار به زور نگه داشته بود ترکید ، گفت امروز بدترین روز زندگی ام بود! با دیدن لکه های بزرگ خون روی لباسش و پریدگی رنگ و خشکی روی لبانش فهمیدم که اوضاع از آنی که فکر می کردم هم بدتر است ، گفتم می دانم خیلی سخت بود ، اما دیگر تمام شد ، موهایش را آرام نوازش می کردم و پرسیدم چیزی خورده ای که گفت نه ساعت 12 بود ، هسته ی خرماها را برایش گرفتم و به سختی خورد و بعد کمی آب و همین طور حین خوردن تعریف می کرد که از دیشب ساعت 12 شب ، وقتی که ما رفتیم درد هم شدید شده و تا آخرین لحظه گفته اند که باید طبیعی به دنیا بیاید و بعد از 20 ساعت درد شدید و ضعف در آخرین لحظه ها بالاخره 3 تا دکتر و 4 پرستاری که بالای سرش بودند به این نتیجه می رسند که نمی تواند زایمان کند و با وکیوم بچه را بیرون می آورند و در آخر بیهوشش می کنند تا بتوانند بخیه بزنند و ... همین طور آرام و پشت سر هم تعریف می کرد و من هم قاشق قاشق کاچی را در دهانش می گذاشتم و می شنیدم ، گاهی اشک می ریخت و گاهی هم به یاد حرفهایی که زده بود و کارهایی که کرده بود لبخند می زد و بینش درد می کشید ، بعد از چند دقیقه گفت دستم که سرم دارد خیلی درد می کند و پرستار را صدا زدم و فهمیدیم که سرم را بد زده اند و زیر پوستش می رود و دستش باد کرده است که آمد و جای سرم را عوض کرد ، اصلن شرایط اتاق خوب نبود و جو خیلی سنگین بود و چند بار دکترها آمدند و بار آخر خواستند سند وصل کنند که ماری می ترسید ، التماس می کرد که لمسش نکنند، ملافه را کنار زدند و موهایش را نوازش می کردم و حرف می زدم که حواسش از درد پرت شود اما با ناله های ماری و دیدن خون و شرایطش یک لحظه حس کردم که تمام تنم داغ شده و انگار درونم خالی می شد، یکبار دیگر هم این حال شده بودم آن هم با دیدن پدربزرگ روی تخت بیمارستان و زیر سرم که آن روز خودم را تا جلوی در اتاق رساندم و بعد آرام به دیوار تکیه زدم و اتاق دور سرم چرخید ، این بار فهمیدم که باز تحمل دیدن این درد را ندارم ، به بهانه ی برداشتن چیزی از کیسه ای که روی زمین بود، نشستم ، می ترسیدم با آن شرایط من هم بیفتم و قوز بالای قوز شوم ؛ حالم اصلا خوب نبود ، تمام درونم می لرزید ، به زحمت بلند شدم و روی صندلی نشستم با دست یقه ام را شل می کردم تا کمی اکسیژن داشته باشم، بوی بیمارستان آزارم می داد، گفتند که قرار است اتاقش را عوض کنند و دو ساعتی را در همان اتاق کنارش بودم و حرف زد و اشک ریخت و بغض کردم و به زور لبخند زدیم و از نوزادش گفتم که چقدر شبیه خودش است و از اینکه امروز نه که بدترین روز زندگی که بهترین روز زندگی اش هم هست و اینطور به زور خودم و او را دلداری می دادم، روبروی در اتاق مردی ایستاده بود آن هم در شرایط مشابه من اما با این تفاوت که دوری را ترجیح داده بود و از فقط از دور خیره به همسرش نگاه می کرد و گاهی هم آبی می خورد،  به پسرها خبر دادم که هماهنگ کنند و اتاق خصوصی برایش بگیریم و صحبت کردند اما همه اتاقها پر بود و وقتی به اتاق جدید می رفتیم در راه پرستارها گفتند که سه نفر دیگر هم در آن اتاق هستند و ماری فقط گفت من می خواهم بخوابم ، سه روز است که نخوابیده ام و پرستارها گفتند یک باکس هست ، آنجا را برایت هماهنگ می کنیم ، نمی دانستم باکس چیست و فقط از معنی جمله فهمیدم هرچه هست از اتاق عمومی بهتر است ، این بار حس کردم این طبقه کمی بهتر از آنجایی است که بودیم یا شاید من کم کم به محیط عادت می کردم. وارد اتاق شدیم یک اتاق 3 در 2 که هر 3 دیوارش پنجره داشت و قسمتهای زیادی از در هم شیشه ای بود ، اتاق به طرز غریبی کوچک و خفه بود ، اول از همه رفتم که پنجره هایی که رو به حیاط پشتی بیمارستان و خیابان پشت بود را باز کنم اما پنجره ها فیکس شده بودند و دورشان هم چسب مخصوصی داشت ، به زحمت تخت ماری را عوض کردند و من مشغول چیدن وسایل و قابل تحمل کردن فضای اتاق شدم، وسایل بچه را در طبقه ی پایین تخت مخصوص عوض کردن پوشک که گوشه ی اتاق بود گذاشتم و خوراکی ها و مواد غذایی را هم در کمد پایین تخت ماری ، اتاق یخچال نداشت و ماری گفت پتو را روی تخت نوزاد بیندازم اما چندشم شده بود، یک زیر انداز نایلونی مخصوص روی تخت انداختم و بد پتوی بچه را گذاشتم ، بعد صابون و مایع ظرفشویی و ... را در ظرفشویی چیدم و فلاسک ها را شستم و بعد چند بار به دقت دستهایم را شستم ، انگار تمیز نمی شدند، ماری باز هم حرف می زد و دلش نمی خواست بخوابد، از پرستار سوال کردیم و گفت که با ماندن من مشکلی ندارند البته که انعام هم گرفت اما خب ... پسرها را فرستادم که بروند و قرار شد بمانم ، صندلی برای نشستنم نبود از یکی از اتاقها یک صندلی فلزی معمولی آوردند و تا ساعت 4 نشستم و تعریف می کرد و دلداری اش می دادم و نگران بچه بود که چرا از بعد از زایمان نیاورده اند که شیرش بدهد و نکند در اثر وکیوم مشکلی برایش پیش آمده باشد و ... پرستار گفته بود 6 ساعت بعد از زایمان باید راه بروی و ماری گفت 6 ساعت گذشته ، راه برویم ؟ گفتم الان وقت خوبی است چون بعدش راحت می توانی بخوابی ، و کمکش کردم و نشست و دمپایی برایش گذاشتم پایش را که بدون مشکل در دمپایی گذاشت ایستادم و بلند شد و بعد دستش را گرفتم ، یک لحظه در شیشه ی روبرو محو زیبایی موهایی قهوه ای رنگش شدم خواستم بگویم با این حال ببین چقدر خوب به نظر می رسی! که گفت سرم گیج می رود ، گفتم نمی توانی بایستی؟ گفت نه گفتم بنشین گفت آخر اگر بنشینم که ... بقیه ی حرفش را نشنیدم ، فکر کردم درد دارد و ساکت شده است ، در یک لحظه وزنش زیاد شد و روی من لنگر انداخت، نمی توانست وزنش را تحمل کنم فقط التماس می کردم که ماری خواهش می کنم ، خواهش می کنم روی تخت بنشین ، تو نباید بیفتی و در عرض چند ثانیه خودم را ضعیفترین موجود روی زمین حس می کردم که توانایی نگه داشتن او را ندارم ، ماری انگار که ناگهان خوابیده باشد خر خر می کرد ... و سنگین شد و هرچه تلاش کردم ایستاده نگهش دارم نشد و آرام روی زمین افتاد ، در یک آن سردرگم ترین موجود دنیا بودم فقط راهرو را می دویدم تا پرستار را پیدا کنم؟ وسط راهرو یک خانمی که تازه زایمان کرده بود راه می رفت پرسیدم پرستار کجاست که با سر گفت نمی دانم و بعد دویدم سر تا ته راه رو را چند بار نمی دانم که می دویدم ، به ایستگاه پرستاران رفتم کسی نبود ، درب همه اتاقها بسته بودند و از لای درب یک اتاق خانمی را دیدم که لبه ی تختی نشسته و همراه مریض بود فقط گفتم من به کمک احتیاج دارم ، خواهش می کنم ... و بعد با من دوید تا اتاق استراحت پرستارها در زده و نزده وارد شدم خواب بود و دنبالم دوید و پشت سر او چند پرستار دیگر ، به اتاق که رسیدم ماری کمی به هوش آمده بود و پرستارها بلندش کردند و با فریاد به من گفت که به اتاق پرستار مخصوصش بروم و او را بیاورم که انقدر گیج و گنگ بودم که انگار کس دیگری اینکار را انجام داد و  ماری را روی تخت گذاشتند، زمین پر از خون بود ، دیگر توانی نداشتم ، ماری با آن حال نگاهم کرد و گفت ترسیدی؟ لبخند زدم که خوبی؟ گفت خوبم ... پرستار گفت باید چای بخورد و به بهانه ی چای دویدم به نهارخوری و فلاسک را روی میز گذاشتم و به دستشویی رفتم ، آینه را که دیدم از تصویر بی رنگ خودم به عمق ترسم رسیدم از درون هق هق می زدم و اشکهایم بی صدا می چکید ، باز به خودم آمدم که هی ... تو برای چه اینجایی؟ خجالت بکش ... کمی آب به صورتم زدم ، موهایم را مرتب کردم که پریشانی و آشفتگی چهره ام کمتر نمایان شود و همانطور که می لرزیدم به نهارخوری رفتم ، اب جوش آمده بود و فلاسک را پر کردم و فکر کردم خدا چقدر رحم کرد... همان لحظه همان خانمی که پرستارها را برایم پیدا کرد وارد شد ، مرا دید و پرسید چه اتفاقی افتاد؟ برایش توضیح دادم و تشکر کردم و عذرخواهی که آنقدر حالم بد بود که یادم رفت ... دخترش برای زایمان آمده بود و گفت که چقدر پرستارهای بیخیالی هستند و او هم دیروز که برای دستشویی می رود دخترش از تخت می افتد و ... حالم از این بیمارستان بهم می خورد تا نزدیک اتاق با من آمد و کمی آرامم کرد ، وقتی وارد شدم ماری عذرخواهی کرد که ببخشید که ترساندمت ، گفتم من باید عذرخواهی کنم که بی فکر بلندت کردم ، خوبی؟ خندید و گفت خوبم . اما واضح دروغ می گفت ، به چشمانم نگاه می کرد و سرشار از قدرشناسی بود ... زمین هنوز غرق خون بود ... چای را درست کردم ، نمی دانستم کار درست چیست؟ دستکشهای یکبار مصرف را پوشیدم و زمین را پاک کردم ، گریه ام گرفته بود اما نه از انجام این کار که از استیصال ، که چرا نباید کسی که کار بلد است جای من باشد ، و چه حکمتی بود  بیمارستان خوبی که قرار بود بروند ناگهان تعطیل شود و هیچ کس کنار ماری نباشد جز من که هیچ کاری را جز غصه خوردن خوب بلد نیستم ... بعد از نیم ساعت بالاخره خوابش برد و من همانطور بر صندلی ناراحتم تکیه زدم و به برفی که می بارید نگاه کردم و به خودم فکر می کردم ، به ترسی که در وجودم لانه کرده به پرده هایی که از جلوی چشمانم کنار رفته و به کارهایی که امروز انجام دادم و به چیزهایی که دیدم و به زخم هایی که مرهم نبودم .... چقدر امروز ضعیفم ، چقدر کم تحملم ، به ماری که فکر می کند زیبایی اش را از دست داده و جذابیتی برای شوهرش ندارد و به زیبایی ماری که پس از این همه درد چقدر دوست داشتنی و کودکانه خوابیده است ، به دستهای ماری که سپیدی اش را خون های خشک تیره کرده بود و به صبرش که وقتی لخته های خون را پاک می کردم لبهایش را فشار می داد و حرف نمی زد ، به ناتوانی ام در دیدن زخم و به تحمل ماری در شکیبایی این همه درد و در آخر تشکر و عذرخواهی اش از هرکسی که کاری برایش انجام داده بود، هر چند وظیفه ... به پشیمانی من از تصمیمات آینده و به لبخند ماری که بعد از این همه درد شوهرش را هنوز عشق من خطاب می کند ، به دیوارهای قدیمی بیمارستان ، به تختهایی که ضجه های هزاران مادر را تاب آورده اند و به پزشکان و پرستارانی که دردت را با پوزخند که معلوم است باید هم درد داشته باشی جواب می دهند و به برف و به ماری که کم آوردنم را ندیده باشد و به لبخندم که نکند محو شود ... ساعت 6 پرستار می آید که باید به دستشویی بروی و ماری آنقدر خسته است که در خواب اوهومی می گوید و باز به خواب می رود و من هم به خیال آنکه پرستار خودش برای بردنش می اید باز هم خیره به پنجره و گه گاه ماری می نشینم ، پس از نیم ساعت می آید به من نگاه می کند که چه شد؟ با چشمانم سوال می کنم که چه؟ و به لگنی اشاره می کند که برای بیماران است و گوشه ی اتاق گذاشته اند... چند لحظه ای ساکت می شوم بعد برای سیلی زدن به خودم به سمتش می روم ، طرز استفاده اش را نمی دانم اول به اشتباه انجام می دهم و باز تا ضعف کردن پیش می روم ، ماری راهنمایی ام می کند و بعد از برداشتن که البته نتوانست استفاده اش کند ، حالم بهتر است 
همه چیز به طرز ملال آوری خون آلود و درد آور است ، ماری نگذاشت لباسش را عوض کنم تا اینکه حمام کند و حمام هم قبل از خودن غذای مقوی که به سرنوشت شب دچار نشویم ممکن نیست و من هم که دربیمارستان فرصت تهیه غذا نداشتم و باید منتظر باشیم تا ظهر که مادرش بالاخره برسد و شام سیاهمان سحر شود ، ساعت 8 صبح به محض آمدن پدرک ماری را می بوسم و  بیمارستان را برای آمدن به محل کار ترک می کنم و از لحظه ی سوار شدن به ماشین تا محل کار بی توقف می بارم ....

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...