1-
پیرمرد، لنگان راهروی بیمارستان را قدم می زد
ایستاد و خندان گفت
سیاه چشم
چیزی خورده ای؟
از صبح می بینمت که ساکت نشسته ای
پیرمرد، لنگان راهروی بیمارستان را قدم می زد
ایستاد و خندان گفت
سیاه چشم
چیزی خورده ای؟
از صبح می بینمت که ساکت نشسته ای
2-
دیگران خندیدند
اما دخترک
سیاه چشم ِ سالهای دور را در نگاه َ ش می دید
دخترک هم خندید
پیرمرد نیز ...
دیگران خندیدند
اما دخترک
سیاه چشم ِ سالهای دور را در نگاه َ ش می دید
دخترک هم خندید
پیرمرد نیز ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر