اینجا هنوز بهار نیامده می گویند امسال بهار نداریم و یکسره تابستان می شود ؛ برای من که زمستان را به امید بهار روزشمرده ام خیلی سخت است ... دلم آفتاب بهاری می خواهد لباسهای رنگارنگ دامن های گلدار لم دادن در بالکن ... دراز کشیدن روی چمن ها و کتاب خواندن، گاهی کوبلن بافتن و شکوفه ها را دیدن ... کیک پختن ، پیاده روی کردن گپ زدن ، بلند خندیدن ...
پنجشنبه، فروردین ۱۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
تو خود درمانی ای درد
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
-
نیستی رفیق باید غم گلویمان را بگیرد و ضجه بزنیم تا چشممان به قدومت بیفتد هان؟ رفیق جان باز هم ساکتی؟ نکند ....
-
دلم از آن گوی ها می خواست که انگار زمان را در یک روز برفی مدفون کرده است ، خانه ای پر از برف و درختهای کاج اطرافش که از کودکی دیدنش غم و ل...
-
هرچقدر دلت سوخته باشد هزار سال هم بگذرد و همه يادشان برود زخمت خوب مي شود ولي جايش نه... مثل رد سوختگي ، مثل يك داغ ، تيره تر است ، تازه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر