جمعه، شهریور ۱۹

تو کجایی در این روز شهریوری

یک حس خوب مثل اکسیژن می ماند اصلا مثل گرفتن لوله جاروبرقی ، حنجره ام را می گویم انگار با یک مکش قوی چیزی که گیر کرده باشد بیرون بیاید ، نفسم تازه شد. ولی نمی دانم شاید اینجا را با بغض ساختم که هروقت بازش می کنم خوب ترین حس دنیا هم حزن می شود. یک لبخند پر از بغض و حرف دارم . 
امروز سالروز یکی از مهمترین روزهای زندگی من است . مثل همیشه شادی یا حزن فراتر از ظرف تحملم را تو باید بفهمی . 
نمی خواهم فکر کنم که اصلا اینجا را نمی خوانی و از حال و هوایت هم هیچ دلم می خواهد همه چیز مثل گذشته باشد همان طور که برای من ...
هرجایی که ردپایی از نوشته است می جورم ، من از کی در نوشتن عاجز شدم؟ این قدر آرام و بی صدا اتفاق افتاد که نشانه ای هم ندیده ام . شاید از همان دو هفته ای که از من بی خبر ماندی،همان وقت که برای اولین بار عصبانی شدی ، همان روز که به نوشته هایم اعتراض کردی ،همان وقت که اولین بار برایم نوشتی و مات ماندم ، گفتی که مردم خودشان داغ دارند و تحمل داغ دیگران را نه، گفتی که از رفتنم خون دل خوردی یا من این طور فهمیدم، گفتی رفیقیم یا من این برداشت را داشتم گفتی به جهنم ولی به بهشت رهنمونم شدی گفتی لال می شوی ولی لالم کردی همان وقت که برای اولین بار شعر گفتی،  اری تو ادامه ی منی ، تو موازی نیستی تو خود منی ، من تمام شدم و تو آغاز شدی و این اصلا غم انگیز نیست . 
تو کجایی در این روز شهریوری که من ده سالگی کودک زندگی مشترکم را جشن می گیرم و مادر دو کودکم ...

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...