چهارشنبه، مرداد ۴

مبادا باران خواب کودکانم را بیاشوبد ...

بچه ها را خواباندم ، قرار بود تا 2:30 خودش را برساند ، ساعت 3:10 بود که صدای کلید آمد. لباسم را پوشیدم گفت کجا؟ ساعت 4 با وکیل قرار داریم. گفتم 2:30 قرار بود بیایی ، کارم مانده. گفت ماشین را ببر از همانجا هم برو پیش وکیل یا با تاکسی برو... گفتم کارم مانده، این وظیفه ح بود . گفت خب خودم می برمت گفتم بچه ها خوابند . گفت خوابشان دو ساعت طول می کشد زود برمی گردیم ، نگاهش کردم . گفت پس الان بیدارشان کنیم چشم غره ای رفتم. گفتم ح بیاید من را ببرد ، کار او هم هست. به ح زنگ زد مهمانش را برده بود خارج شهر برای نهار . پوزخندی زدم گفت ح نباید برای کارهایش به تو توضیحی بدهد. گفتم تو چی؟ گفت من که گفتم همه اش تقصیر سفارت است که فلان مدرک را بهمان کرده و ... گفتم از اولش هم سرکار بودیم ، معلوم نیست ح چه غلطی می کند بعد من باید از کارم بزنم ، گفت همه اش دو بار آمدی گفتم بله که یکبارش نیمه کار رفت و باز من ماندم و هزینه اش را هم من دادم که اگر نتیجه داشت هیچ مهم نبود . گفت کارخودمان است گفتم چه کاری چه کشکی سرکاریم ... راضی به شراکتش با ح نبودم . نمی دانم تا کی باید زخم بخورد ولی باز هم از ریسمان های رنگ و وارنگ نترسد. خسته ام 
دلم می خواهد گریه کنم. زنگ می زند به وکیل قرار را به فردا موکول می کند. ساعت 16 شده است می گوید مگر کار نداشتی خب برو. دیگر چیزی به پایان ساعت کاری نمانده ، کیفم را روی دوشم می اندازم و می روم. پشت درب که می رسم صدای باران شوکه ام می کند. یک لحظه می ایستم . هیچ کس در خیابان نیست . در گوشه و کنار و زیر طاق ها چند نفری منتظرند تا باران قطع شود . درنگ نمی کنم . باران هر چقدر بی وقت ، هر چقدر بیشتر و شدیدتر بهتر. قطره ها روی صورتم راه می گیرند. تمام جانم خیس می شود . 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...