شانه به شانه
چراغ قرمز عابر را دویدند
به باران هم نخندیدند
عاشقی ؛
عادتشان شده بود
بی حرف
بی نگاه
بی لبخند ...
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر