چهارشنبه، آذر ۲۲

زندگی در حباب

دلم از آن گوی ها می خواست که انگار زمان را در یک روز برفی مدفون کرده است ، خانه ای پر از برف و درختهای کاج اطرافش که از کودکی دیدنش غم و لذت غریبی به من می داد و آن دورتر سورتمه ی بابا نوئل که انگار در برف گم شده بود و من به عنوان یک ناظر دلم می خواست بروم در سرزمین رویا و در را بزنم و به ساکنان کلبه امید و خبر نزدیک شدنش را بدهم ،یادم هست  فائزه یکی از همان ها را داشت و بالای کمدش بود و من هر بار به عشق تکان دادن گوی و تماشای روز برفی و غرق شدن در رویا به اتاقش می رفتم ، چند روز پیش که با دوستی برای خرید تزئینات درختش رفته بودیم لا به لای خرت و پرتهای سال نو چشمم به گوی های برفی افتاد انگار گوی زمان بود که مرا به 6 سالگی ام می برد هرچه گشتم گویی با مشخصاتی که گفتم نبود، ولی درون یکی از گوی ها پاپانوئلی بود که در برف مانده بود با کیسه ای از هدایا و فانوسی در دست، البته یک کوک هم داشت که همان آهنگ جعبه های موزیکال قدیمی را پخش می کرد و برف هایش که دیگر مثل قدیم یونولیت های سفید نبود، برفها براق بودند ... اما حس همان حس بود ...
نمی دانم شاید من شیفته ی غربت این گوی ها می شوم و گمگشتگی کسی که در زمانی نگه داشته شده ، هر شب قبل از خواب گوی را تکان می دهم و کوک را می چرخانم و چشم می دوزم به برفها و اویی که در برف گم شده است ...


هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...