تو
روی ِ شانه های زمین
من
کمر به بار ِ زمین
هر دو
می رفتیم
و هیچ کس
پشت سر ِ ما آبی نریخت ...
می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ، بشینی درست رو به روم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر