دوشنبه، مهر ۲۴

مادر بودن ... لذتی است که هیچ مشابهی برایش نمی شناسم

وقتی در یک وقت فشرده ، یک فرصت کم به تعطیلات می روی ... هر چقدر هم که خوش بگذرد آنقدر زمان سریع می گذرد که لذتش را در همان وقت آن طور که باید حس نکنی ... امروز با دیدن یک عکس لذتی گذشته را دوباره مزمزه کردم ...آن روز که به دیدن باغ دوستی رفتیم که با توجه به علاقه اش به حیوانات به باغ وحش بیشتر شبیه بود ...
به دیدن حیوانات رفتیم و در مورد هرکدام توضیح مختصری داد که کافی نبود اما اشتیاق مرا بیشترکرد و آن قدر با عشق حرف می زد که بعد از مدتها  بی توجه به قیافه خانم های همراه و اه اه کردن و پیف پیف ها ... بر پیشانی اسبی دست کشیدم و بال کبوتری را لمس کردم و دستم را با تکه نانی به داخل آب بردم و هجوم ماهی ها به سمت دستم و تماسشان با دستم که انگار می بوسیدند و مثل کودکی دستم را میمکیدند ... لذت آن روز وصف نشدنی است ... غذا دادن به قوی سیاه و غیرتی بودنش که نزدیک خانواده اش نشویم و دیدن پرنده ای که پس از مرگ جفتش یک لنگه پا بالای تخته سنگی ایستاده بود و جم نمی خورد، تخمه دادن به طوطی ها ...
لذتهایی که هر کدامش برای یک دوره ی طولانی از عمرت کافی است ... اگر که زندگیشان کنی ... اما همیشه با گذشتن زمان کوتاهی ، یاد آن لذت هم جزو روزمرگی هایت می شود و باز می روی سراغ ناله از تکرار و نبودن روزهای پر هیجان و شاد ...
غذا دادن به حیوانات و لمس این لذت، غریضه ام را به داشتن فرزند تحریک کرد ... شاید آن لذت ماندنی باشد 

هیچ نظری موجود نیست:

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...