جمعه، فروردین ۱۱

توهمات الکی


تا حالا دقت کردین که درصد کمی از آدما روی پاهاشون راه می رن ؟
بعضیا روی پیشونی بعضیا روی دماغ بعضیا روی لب ، بعضیا رو شونه ی چپ یا راست ، یا بعضیا به پشت ، بعضیا روی سینه ، بعضیا رو شکم و ....
می تونید اینو تو راه رفتن بقیه ببینید ولی اصلن سعی نکنید بفهمید که شما روی کجاتون راه می رید چون تا چند وقت بعدش نمی تونید درست راه برید 
جان
 از لب هم گذشت ...

خسته ام

خسته ام از سکوت 
دلم لک زده 
برای یک حرف ِ مشترک 
خنده ای دو نفره 
یک دوستت دارم ِ ساده 

تو برگرد ...

این بار تو بگو ...

حرفی که به زبان نمی آید 
بغضی که اشک نخواهد شد
سکوتی در انتظار ِ فریاد ِ هرگز
بی خبر از فردای ِ بی سرانجامی
نگاه ؛ خیره به چشمی بی تفاوت
مبتلا به بلاتکلیفی
....
این بار تو بگو 

من 
لال مانده ام 

اما 
قضاوتم نکن ...

آن زن من بودم ...

چقدر شبیه ِ من است
زنی که
نفس زنان
از تیمارستان گریخت ...

اتفاق ِ عشق

خیره می شوم به چشمانت 
مگر لحظه ای 
نگاهت به نگاهم افتاد 
و دل بستی ...

به دنبال تو

به دنبال تو 
به میدان شهر رسیدم 
رفته بودی
ساعت ِ بزرگ
 ایستاد
زمین 
دور ِ سرم چرخید
کافی من می خندید ...

عرش و فرش

آن زن
پا به ماه بود 
اما 
به زمین چنگ می زد ... 

پا به ماه

در من 
زنی است 
پا به ماه 
که 
امروز فهمید 
نوزادش ناقص است ....

تو از کدام سیاره ای شاعر؟

شاعر 
از عشق می سراید 
و من 
بهت زده 
به روزگارم می نگرم 

تو از کدام سیاره ای شاعر؟

یار و یار

یار هست 
اما 
دلش یار نیست 

قلمم

کاش این قلم 
قرارم در کنارت را 
می نوشت
نه 
بی قراری  ِ با تو و بی تو بودن را ...

شاید

خدا رو چه دیدی
شاید غصه رد شد ...

پنجشنبه، فروردین ۱۰

ما مرد میدان نیستیم

ما سپر انداختیم، اینک حریف عشق نیست

طبل برگشتن بزن، ما مرد میدان نیستیم


وحشی بافقی

وقتی قهر می کنی

آه 


که چقدر 

برای با تو حرف زدن 

بهانه کم می آورم ...

من ِ وامانده در تسلای ِ خویش

وقت نبودن هایت 

چگونه باید من را دلداری داد؟

خیال ِ بی خیالی

از آن روزهای بی خیالی است 

می پرسی چگونه ؟

همان روزها که پنداری آب از سرت گذشته است و یک وجب و ده وجبش را توفیری
نیست ؛

نه اینکه ملالی نباشدم ... نه ... درد به استخوان رسیده است و این مغز ظرفیت پردازش چنین زخمی را ندارد

.... 

ضربه تا وقتی سطحی است می سوزاند ... درد و خون و اشک دارد ... اما دیده ای
کسی که حتی عضوی از بدن را از دست می دهد ... تا نبیندش چیزی حس نمی کند ؟ 


ابتدا گرمی خون خوشایندش است و آرام آرام همگام با بهبودی درد هم سر می رسد ...

این کارد به استخوان رسیده است و من تنها منتظرم تا برسد روزی که ملحفه را کنار زنم و ببینم چه را باخته ام ....

که نیستی ...

قلم که بر کاغذ می گذارم 

واژه ها 

مثل ِ کودکان ِ مادر مرده 

سرگردان و پریشان 

به سر و روی خود می زنند 


که نیستی ...

هیچ چیز زجرآورتر از بلاتکلیفی نیست !

نترس

بسوزان خرمن ِ هستی ام را 

اما 

زووود 

من معلق مانده ام ...

همه چیز و هیچ

گاه به خاطر ِ همه چیز ، هیچ را از دست می دهی

و آنگاه است که می فهمی هیچ ، همه چیزت بود !

من

من

مفهوم ِ بی سر و سامانی ام 

آن زن ِ تنها

زنی تنها 

در بالادست ِ کوه 

به خاطرات رفته اش 

خیره مانده است ...

خیال بافی

می خواهم از کلمات 

برایت 

شعری ببافم 

اما 

بی تو 

واژه ای نیست 

و من

تنها 

خیال می بافم ...

بوسه ی خیال

دیگر رژی نخواهم خرید 

لبم 

به بوسه های خیالت 

سرخ خواهد ماند ...

چشم ِ من اشک است شهریارم

یادت هست 

انگشت کوچکمان را به رسم ِ آشتی در هم قفل می کردیم و می خواندیم .....


با هم به کشتی هم نرفتیم مهم نیست 


بیا آشتی کنیم 

تولدی از جنس ِ مرگ

منم 

همان جوانه ی لاله ای 

که با برف ِ بی خبر ِ هفتمین روز ِ بهار

یخ زد 

و 

از اردیبهشت جا ماند ...

این بار تو لیلی باش

لازم نیست زن باشی 

یا زنانه شوی

اما 

این بار را 

تو لیلی باش

ببین چگونه 

مجنون ات خواهم شد !

غم نوشت

خوش به حال ِ تو 

گاه دلخوری و عصبانیت 

می توانی 

حرص ات را 

با نیروی مردانه ات 

روی بطری ِ آب خالی کنی 

و من 

تنها با نگاه به او

له می شود تمام تنم 

از درد ِ غصه ات ...

بلبل ِ بی خبر

های بلبل !

تو 

که در هشتمین روز ِ بهار

چنین شاد می سرایی

چشم باز کن 

آسمان نیز دانست .. من هنوز در کوچه های زمستانم 

و همه جا را سپید پوش کرد 

هنوز هم به از بهار خواندن اصرار داری؟

دادگاه ِ کافکایی

حال این روزهایم 

حال ِ محکوم به مرگی است که به تقاضای تجدید نظر از پای چوبه ی دار برگشته 

آن هم به جرمی که هنوز بر خودش هم محرز نیست ...

مهربان خدایم ...

می دانی 

گاه می اندیشم 

کاش دیدنی بودی 

و باز

پشیمان می گردم 

که اگر مرا 

یارای دیدنت بود 

باز هم می توانستم چنین سهل

از خطا و بخشش سخن برانم ؟



تو کجایی؟



سردرگمم این روزها 

دلم کمی قرار می خواهد 

یک مامن 

یک جایگاه 



تو کجایی؟



با تو !

با تو 

به روزهای روشنی 

سلام خواهم داد 

با تو
 
با خدا 

آشتی خواهم کرد ...

بهار هم رسید

بهار هم از پس ِ روزها رسید

و من 

هنوز هم در کوچه های پاییز 

پی ِ تو می گردم ...


نیایش

مهربان خدایم 

غمگینم اما نا امید نیستم 


می دانم که دست و پا زدن 
هایم را نیز شاهدی

می دانم که حواست به تمام ِ بی حواسی هایم هست 


قسم به بغض ِ گلوگیرم 


قسم به درد ِ حنجره ام 


هنوز هم تنها


چشم ِ امیدم به مهر ِ توست 


دریاب مرا 


که 


محتاج تر از همیشه ام 

تداعی ِ یادت

زل می زنم 


به عکست روی ِ دیوار


فشار می آورم به ذهنم 


تا 

تداعی کند


تک تک خطوط ِ چهره ات را 


شاید 


این بار


جور ِ دیگری خندیدی ...

ثانیه های بی تو

نیستی 


و من 


تمام ِ روز 


حول ِ بیهودگی ام چرخ می زنم 



آه 


که 


ثانیه های ِ بی تو 


شمارش ِ معکوس ِ مرگ است ...

تو خود درمانی ای درد

می دونی ! خیلی وقتا هست که دیگه از نوشتن هم کاری برنمیاد  اون وقته که باید از رویاها و قصه ها بیای بیرون ،  بشینی درست رو به روم  ...